نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 12:45 | |







سلام دوستان خوشحال میشم اگه برام نظر بذارین .منم حتما بهتون سر میزنم..حتما به ادامه مطلب ها سری بزنید...دوستدار شما............. میلاد نوزائی


[+] نوشته شده توسط میلاد در 23:51 | |







گور پدر دنیا...وقتی با سه پک میشه رفت تو رویا..


[+] نوشته شده توسط میلاد در 17:44 | |







 

عشق چیست ؟

به کوه گفتم عشق چیست؟        لرزید.

  به ابر گفتم عشق چیست؟        بارید.
 
به باد گفتم عشق چیست؟         وزید.
 
به پروانه گفتم عشق چیست؟     نالید.
 
به گل گفتم عشق چیست؟       پرپر شد.
 
و به انسان گفتم عشق چیست؟
 
 اشک از دیدگانش جاری شد و گفت؟     دیوانگیست!!!
 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 1:45 | |







 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 1:42 | |







 

 

 

تو با اومدنت روشنایی رو به زندگیم آوردی و با رفتنت منو توی ظلمت

و ســیاهی تنها گذاشتی.كاش هیچ وقت چشامو باز نمی كردم و این

روشنایی رو نــمی دیدم.میدونم اینا برات یه مشت چرت و پرته،اما تو

فكر نكن من دارم این چرت و پرتارو بـــرای دلـــخودم می نـویسم كه

حرفام توی دل بمونه. . . ایـنم خــودت یادم دادی.اون روز كه اینجا رو

ساختم اینقدر دوستت داشتم كه می خواستم یه جوری به همه

بگم كه چقدر دوست دارم....اما افسوس  .


[+] نوشته شده توسط میلاد در 23:12 | |







 

-بيهوده متاز که مقصد خاک است

هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن

نماز وقت خداست انرا به ديگران ندهيم

- هرگاه در اوج قدرت بودی به حباب فکر کن

- هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود

دروغ مثل برف است که هر چه


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط میلاد در 23:8 | |







 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 2:36 | |







 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 11:13 | |







 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 21:25 | |







 اشک زمانی زیباست

           که برای عشق باشد

عشق زمانی زیباست که برای تو باشد

تو زمانی زیبایی

                    که برای من باشی


[+] نوشته شده توسط میلاد در 21:23 | |







 رویایی رو ببین که می خوای و جایی برو که دوست داری،چیزی باش که می خوای باشی

چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی.

 

 

                 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 1:57 | |







 وقتی از مادر متولد شدم... صدایی در گوشم طنین انداخت

که بعد از این با تو خواهم بود

به او گفتم:


ادامه مطلب

[+] نوشته شده توسط میلاد در 1:55 | |







 

تازیان میخورد جسم .
در هول حرکت . پای رفتن نیست .
بی او . . . . .
در بیگاری زندگی اسیر شده ام .
خوش به حال کاج :
که سالیانیست ایستا مرده .
نفس هایم تنگ . .
تنگست دلم .. .
بی او . . . .
بال دهید و اسمان . . .
میخواهم به یاد وسعت اسمانی قلبش .
ترک کنم . . زندگی را . . . با پرواز...
تازیان میخورد جسم .
در هول حرکت . پای رفتن نیست .
بی او . . . . .
در بیگاری زندگی اسیر شده ام .
خوش به حال کاج :
که سالیانیست ایستا مرده .
نفس هایم تنگ . .
تنگست دلم .. .
بی او . . . .
بال دهید و اسمان . . .
میخواهم به یاد وسعت اسمانی قلبش .
ترک کنم . . زندگی را . . . با پرواز...

[+] نوشته شده توسط میلاد در 10:50 | |







 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:49 | |







 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:38 | |







 شيشه اي مي شكند... يك نفر مي پرسد...چرا شيشه شكست؟ مادر مي گويد...شايد اين رفع بلاست. يك نفر زمزمه كرد...باد سرد وحشي مثل يك كودك شيطان آمد. شيشه ي پنجره را زود شكست. كاش امشب كه دلم مثل آن شيشه ي مغرور شكست، عابري خنده كنان مي آمد... تكه اي از آن را برمي داشت مرهمي بر دل تنگم مي شد... اما امشب ديدم... هيچ كس هيچ نگفت غصه ام را نشنيد... از خودم مي پرسم آيا ارزش قلب من از شيشه ي پنجره هم كمتر است؟دل من سخت شكست اما، هيچ كس هيچ نگفت و نپرسيد چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:37 | |







 تنهایی یعنی..............؟؟؟؟؟


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:34 | |







 من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم، نگاهت را مگیر از من...که با آن عالمی دارم! 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:13 | |







 

پرواز شاعرانه

 

 

 

سلام

امروز با یه داستان خیلی قشنگ اومدم ، فکر کنم خونده باشید ولی ...

خیلی غمگینه، من که خیلی دوسش دارم.....


 

 

11 300x262 اس ام اس غمگین سری جدید



شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه

کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:7 | |







ولیعصر رفسنجان.................خوابگاه پسته فروشها


[+] نوشته شده توسط میلاد در 14:11 | |







نکته انحرافی عکس کجاست؟


[+] نوشته شده توسط میلاد در 1:1 | |







 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:54 | |







            

دل بــه دلم کــه نـدادی

پــآ بـــه پــآیـم کـــه نـیـامـدی

دسـت در دسـتـم کــــه نـگـذاشـتـــی

سر بـــه سـرم دیـگـر نـگـذار کـــه قـولـش را بــه بـیـابـان داده ام ...


مــرور می کـنـم خاطراتـمـــان را 

امـــــا مــگر ...

کـپـــی برابــر اَصـــل می شــود.....

(سجاد نوری)


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:52 | |







 می دانی؟

 
یک وقت هایی باید


رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است
 
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

...
 ... باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.
(میلاد نوزائی)


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:49 | |







 آدم

نامت چه بود؟آدم

فرزند؟من را نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت

محل تولد؟بهشت پاك

اینك محل سكونت؟زمین خاك

آن چیست بر گرده نهادی؟امانت است

قدت؟روزی چنان بلند كه همسایه خدا،اینك به قدر سایه بختم به روی خاك

اعضاء خانواده؟حوای خوب و پاك ، قابیل خشمناك ، هابیل زیر خاك

روز تولدت؟روز جمعه، به گمانم روز عشق

رنگت؟اینك فقط سیاه ، ز شرم چنان گناه

چشمت؟رنگی به رنگ بارش باران ، كه ببارد ز آسمان

وزنت ؟نه آنچنان سبك كه پرم دئر هوای دوست ... نه آ نچنان وزین كه نشینم بر این خاك

جنست ؟نیمی مرا ز خاك ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟در كار كشت امیدم

شاكی تو ؟خدا

نام وكیل ؟آن هم خدا

جرمت؟یك سیب از درخت وسوسه

تنها همین ؟همین
!!!!
حكمت؟تبعید در زمین

همدست در گناه؟حوای آشنا

ترسیده ای؟كمی

ز چه؟كه شوم اسیر خاك

آیا كسی به ملاقاتت آمده؟بلی

كه؟گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟دیگر گلایه نه؟، ولی...

ولی چه ؟حكمی چنین آن هم یك گناه!!؟

دلتنگ گشته ای ؟زیاد

برای كه؟تنها خدا

آورده ای سند؟بلی

چه ؟دو قطره اشك

داری تو ضامنی؟ بلی

چه كسی ؟ تنها كسم خدا

در آ خرین دفاع؟
می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا

 


†ɢα'§ : آدم

 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:48 | |







 میدانیدبرای من یک زمانی قشنگترین کاردنیا چه بود؟؟؟

اینکه همیشه زودتراز اومیرسیدم ودیرتراز او میرفتم همیشه

شاهدآمدن ورفتنش بودم،اما اکنون برایم نفرت انگیزترین

کاردنیاست،چون پاکش میکنم ازمموری زندگی...همین!!؟؟

 


†ɢα'§ : دیگر نمی خواهمت


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:46 | |







 برای تو...

بیهوده انتظار تو را دارم

دانم دگر تو بازنخواهی گشت

هر چند

 اینجا بهشت شاد خدایان است

بی تو برای من

این سرزمین غم زده زندان است

[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:41 | |







ماتم

ســـوم 
هفتــــم 
چهلـــم 
ســـــال . . .
چنـــد ســــال دیگــــر

بایــــد عــــزادار نبـــودن هایـــــت باشــــــم . . .؟ 


[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:34 | |







 خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.

((اگه مطلبو گرفتین نظر بدین))

[+] نوشته شده توسط میلاد در 22:26 | |



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد